در مدح مجدالدين ابوالحسن عمراني
خواجه اى بود از اينان همه برتر ز شرف سايه ى عدل پراكنده و نور احسان عالم غيب همى ديد و نبودش ديده بر ازو صومعه اى بود و درو هندوى پير در همه شغلى چون صبر شتابش اندك گاه مي دوخت يكى را به كتف بر عسلى عدد انجم بسيار سپهر هشتم راست گويى كه ز بسيارى انجم هستى مجد دين بوالحسن عمرانى آنكه به جود آنكه دهرش ز قرانات فلك نارد مل چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه گشت بر محضر اقبال بزرگيش گواه تا نشد ضامن ارزاق خلايق جودش هست استيلا عدلش به كمالى كه كنون زانكه مانند شترمرغ ندارد مخلب تا زبان قلمش تيز فلك بگشادست قلمش آنچه بدو راه نيابد طغيان هست كميت اشغال جهان را ميزان شادمان باش زهى مهتر با استحقاق درگهت مقصد سادات و برو بر اعيان
درگهت مقصد سادات و برو بر اعيان
مرد موسى كف و عيسى دم و يوسف ديدار رايت و رايش بر هفت و شش و پنج و چهار املى وحى همى كرد و نبودش گفتار مدت عمرش بيرون شده از حد شمار در همه كارى چون حلم درنگش بسيار گاه مي بست يكى را به ميان بر زنار بود چندان كه برو چيره نمي شد مقدار در گه خواب ز بسيارى شاهان گه بار دل او بحر محيطست و كفش ابر بهار وانكه چرخش ز مواليد جهان نارد يار كوه را با سخطش كيك فتد در شلوار هر دو گيتى چو قضا و قدر آورد اقرار پود يك معده طبيعت نفكند اندر تار باز را كبك همى طعنه زند در كهسار زانكه ماننده ى خفاش ندارد منقار عقل در كام كشيدست زبان چون سوفار خردش آنكه برو غيب نباشد دشوار هست كيفيت احكام فلك را معيار چشم بد دور زهى خواجه ى بي استكبار مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار