در مدح صاحب سعيد جلال الوزرا عمربن مخلص
گفتم اى رشك بتان عشق مبارك بادم خنده مي آمدش و بسته همى داشت دو لب گفت اگر زر بودت عشق مبارك بادت از خداوند مرا گر بخرى فردا شب گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبيرم دلم از جا بشد ناگه و بخروشيدم نوحه ى زار همى كردم و مي گفتم واى دلش از زارى و از نوحه ى من باز بسوخت گفت مخروش ترا راه نمايم كه چه كن خواجه ى عادل عالم خلف حاتم طى آنكه آسان به كم از تو ملا داده بود نه بسنجد چهل از من به جوى در چشمش رو مينديش كه از بهر توام بخريدى گفتم اى دوست نكوراه نمودى تو ولى گفت لا حول و لا قوة الا بالله او چو برگشت و خرامان شد از آنجاى وداع درد بي سيميم آورد به سوى خانه در ببستم بدو زنجير هم از اول شب گفتم امشب بسزا بر سر بي سيمى خويش اشك راندم كه همى غرقه شدى كشتى نوح
اشك راندم كه همى غرقه شدى كشتى نوح
كه گرفتم غم عشق تو به صد مهر كنار كانچنان خنده نبينى ز گل هيچ بهار كه به زر پاى رسد بر سر نجم سيار برخورى از من و از وصل من اندوه مدار گفت يك بدره ى زر فكر كن و ريش مخار جامه بدريدم و اشك از مژگان كرد نار اينت بي سيمى و با سيم همى آيد يار به نوازش بگشاد آن دو لب شكربار رو بر خواجه ى خود شعر برو سيم بيار معطى دهر جلال الوزرا شمع ديار ده به از من به يكى راه ترا نه صدبار نه بهاى چو منى بگذرد از چل دينار به مل قيمت من گر بگذشتى ز هزار با خداوند كرا زهره از اين سان گفتار اين چه گل بود كه بشكفت ميانش پرخار كه نحوست كند از چرخ بر آنجاى نار چو گنه كارى حاشا كه برندش سوى دار پشت كردم سوى در روى به سوى ديوار تا گه صبح يكى ناله كنم زارازار آه كردم كه همى خيمه بيفكندى نار
آه كردم كه همى خيمه بيفكندى نار