در مدح امير ناصرالدين قتلغ شاه
گل دگربار برآشفت و بدو گفت كه من نه پس از يازده مه بودن من در پرده سوى شهر از پى آن رفتم تا دريابم نازش ملك و ملك ناصر دين قتلغ شاه آن جوان بخت شه پاكدل پاك سرشت آن خردمند هنردوست كه كردست خجل كف او ضامن ارزاق وحوشست و طيور خه خه اى قدر ترا طارم گردون كرسى هرچه گويم به مديح تو و گويند كسان منكران همه عالم چو رسيدند به تو احتشام تو درختى است به غايت عالى تو سليمانى و زير تو فرس تخت روان چون كدو خصم تو گردنكش اگر شد چه شود با همه سركشى توسن گردون چو شتر نيست جز كلك تو گر كلك بود مشك فشان همچو باران به نشيب افتد بدخواه تو باز دشمنت را چو خرد نيست اگر گنج نهد نشود مشك اگر چند فراوان ماند علم دولت تو ميخ زمين است و زمان ده ره از نه فلك ايام شنيدست صريح
ده ره از نه فلك ايام شنيدست صريح
هر به يك سال يكى هفته نمايم ديدار كه كنون نيز بپوشم رخ و بنشينم زار بزم خورشيد زمين سايه ى حق فخر كبار كه بدو فخر كند تخت به روزى صدبار آن نكوسيرت نيكوسير نيكوكار بحر و كان را به گه بذل يمينش ز يسار در او قبله ى اركان بلادست و ديار زه زه اى راى ترا صبح منير آينه دار تو از آن بيشترى نيست در آن هيچ انكار بر تميز و خرد و خلق تو كردند اقرار كه نشاط و طرب و ناز و نعيم آرد بار تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار هم تواش باز كنى پوست ز تن همچو خيار دست حكم تو ببينيش درون كرد مهار نيست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار گر به بالاكشدش چرخ دو صد ره چو بخار نشود مالك دينار به ملك و دينار جگر سوخته در نافه ى آهوى تتار عزت ذات شريفت شرف ليل و نهار كه تويى واسطه ى هفت و شش و پنج و چهار
كه تويى واسطه ى هفت و شش و پنج و چهار