در مدح امير ناصرالدين قتلغ شاه
گر چو فرعون لعين خصم تو در بحر شود باز تمكين تو هرجا كه به پرواز آيد گرد نبندد كمر مهر تو چون مور عدوت تو چنانى كه در آفاق ترا نيست نظير باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت سرورا، پاكدلا، زين فلك بي سر و پا نقد مي بايدم امروز ز خدمت صد چيز بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز وقت آنست كه خواهى ز كرم كلك و دوات بر هر آن كس كه براتم بنويسى شايد زانكه آن ظالم بي رحم يكى حبه نداد آن كمالى كه چو نقصان من آمد در پيش هجو كى خواستمش گفت ولى ترسيدم بحلش كردم اگر چند كه او ظالم بود تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان دوستان جمع و نديمان خوش و دولت باقى عيد فرخنده و در عيد به رسم قربان
عيد فرخنده و در عيد به رسم قربان
موكب موسويت گرد برآرد ز بحار سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتيمار زود از پوست برون آردش ايام چو مار به صفا و به حيا و به بات و به وقار زيرك و فاضل و دشمن شكن و كارگذار زندگانى رهى گشت به غايت دشوار نقدتر از همه حالى فرجى و دستار بنده را نيز چه باشد هم از ايشان انگار بدرى پاره ى كاغذ ز كنار طومار به كمال الدين بارى ننويسى زنهار زان زر و جامه و كرباس و كتان من پار زان نديدم من از آن هديه ى شاهى آار كه نه بر طبع ملك راست بود آن گفتار با ويم بيش از اين نيز مبادا سر و كار بادى از بخت و جوانى و جهان برخوردار سر تو سبز و دلت شاد و تنت بي آزار سر بريده عدويت همچو شتر زار و نزار
سر بريده عدويت همچو شتر زار و نزار