در مدح كمال الدين ابي سعد مسعود بن احمدالمستوفي
عدو حرارت بيم تو دارد اندر دل بزرگوارا شد مدتى كه من خادم نه آنكه از دل و جان مخلصت نبودستم ز مجلس تو گر ابرام دور داشته ام وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش به جاى ديگر اگر اول التجا كردم خداى داند و كس چون خداى نيست كه كس نا قبول به همت كنند اهل نا بدين دليل تويى خواجه ى به استحقاق نه هركرا به لقب با كسى مشابهت است كه دال نيز چو ذال است در كتابت ليك ببين كه مير معزى چه خوب مي گويد در اين مقابله يك بيت ازرقى بشنو زمرد و گيه سبز هر دو همرنگند هميشه تا كه بود نعت زلف در ابيات سرى كه از تو بپيچد بريده باد چو زلف هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
ز دست مردمك ديده زان زند قيفال به خدمتت نرسيدم ز گردش احوال گواه دارم، وان كيست ايزد متعال نه از فراغت من بود بل ز بيم ملال قصيده هات بياورد مى چو آب زلال بديدم آنچه مبيناد هيچ كس به خيال به عمر خويش نديدست از آن سمج تر حال بلى كه مرد به همت پرد چو مرغ به بال وزين قياس تويى مهتر به استقلال شبيه اوست چنان چون يمين شبيه شمال به ششصد و نود و شش كمست دال از ذال حدي هيات بينو و شكل كعب غزال نه بر طريق تهجى به وجه استدلال وليك زين به نگين دان كشند از آن به جوال هميشه تا كه بود وصف خال در امال دلى كه از تو بگردد سياه باد چو خال هزار جاى تو ممدوح و بنده مدح سگال
هزار جاى تو ممدوح و بنده مدح سگال