در مدح ناصرالدين طاهر
القصه بعد از آنكه بپرسيد مر مرا گفتم بگوى گفت من از گفتهاى خويش تا بي ملالت اين را فردا ادا كنى آخر نهاد پيش من آن كاغذ مديح كاى كرده بخت راى ترا هادى الرشاد از عدل كامل تو بود ملك را نصيب شد نيستى چو صورت عنقا نهان از آنك گر يك بخار بحر كفت بر هوا رود بوسند اختران فلك مر ترا عنان افلاك را زمانه ى اقبال تو نصيب اندر حريم حرمت تو ديده چشم خلق تا بر بساط مركز خاكى ز روى طبع بادا جهان حضرت تو مرجع حيات اى سخا را مسبب الاسباب آستان تو چرخ را معبد كف تو باب كان پر گوهر عنف تو در لب اجل خنده صاحبا گرچه از پرستش تو از حدي و قديم هست مرا بارها عقل مر مرا مي گفت
بارها عقل مر مرا مي گفت
گفتا چه حاجتست بگويم بود صواب آورده ام چو زاده ى طبع تو سحر ناب اندر حريم مجلس دستور كامياب بنوشته خط چند به از لل خوشاب وى گفته چرخ جود ترا مالك الرقاب وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب گفت تو كرده قاعده ى نيستى خراب تا روز حشر ژاله ى زرين دهد سحاب گيرند سروران زمان مر ترا ركاب و اشراف را ستانه ى والاى تو مب ايمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب زردى ز زعفران نشود سبزى از سداب بگرفته حاده ز جناب تو اجتناب وى كرم را مفتح الابواب بارگاه تو خلق را محراب در تو باب بحر بي پاياب لطف تو در شب امل مهتاب حرمت شيب يافتم به شباب آستان مبارك تو مب كه از اين بارگاه روى متاب
كه از اين بارگاه روى متاب