مدح مجدالدين ابوالحسن عمراني
كه مرا در فراق خدمت تو باز مرحوم روزگار شدم هركه محروم شد ز خدمت تو ظلم كردم ز جهل بر تن خويش اى دريغا كه جز سخن بنماند هين كه معلومم از جهان جانيست باز خر زين غمم چه مي گويم گرچه در فوج بندگانت نيم فرق اين است كز خراسانم تا بود در قرينه پشتاپشت جانت باد از قضاى بد محفوظ گل عز تو بر درخت بقا شاخ عمر تو در بهار وجود
شاخ عمر تو در بهار وجود
جان ز غم مظلم است و تن مظلوم تا كه از خدمتت شدم محروم روزگارش چنين كند مرحوم پدرم هم جهول بود و ظلوم زان همه كارها يكى منظوم وان چو معلوم صوفيان شده شوم حاش للسامعين چه غم كه غموم جز بدين بندگى نيم موسوم بارى از هند بودمى وز روم با قضاى فلك قضاى سدوم مجلست از قرين بد معصوم روز و شب تازه و فنا مزكوم سال و مه سبز و مهرگان معدوم
سال و مه سبز و مهرگان معدوم