چون صدراعظم مجدالدين ابوالحسن عمرانى از سمرقند بازآمد و سلطان تشريفش فرمود اعدا بر او افتريها كردند در دفع آن افتريها انورى اين قصيده بگفت
زهى فكرتت اختران را مدبر به تشريف اقبال اگر بركشيدت ز عالم تويى اهل اقبال گردون منزه بود حكم گردون ز شبهت از آن دم كه چشم بد روزگارم گمانم به لطفت همين بود كارى گمانى ازين به يقين شد نشايد نگر تا ندانى كه تاخير بنده به ذات خداوند و جان محمد به تاكيد هر حكمى از شرع ايزد به حق دم پاك عيسى مريم به تيمار يعقوب و ديدار يوسف به جود كف راد دينار بخشت به نور دل پاك اسرار بينت كه در مدتى كز تو محروم بودم نفس كرده بر رويم اشك فسرده دلى پر مواعيد تاييد يزدان تن از ايستادن به خانه شكسته تو دانى كه تا يك نفس بي تو باشم كنون نذر عهدى بكردم بكلى
كنون نذر عهدى بكردم بكلى
زهى دامنت آسمان را گريبان چه سلطان عالم چه گردون گردان ز گيتى تويى اهل تشريف سلطان مجرد بود راى سلطان ز طغيان ز چشم خداوند كردست پنهان مرا پيش خدمت به اعزاز و احسان اميدى از اين به وفا كرد نتوان در اين آمدن بود جز محض حرمان به تعظيم اسلام و اجلال ايمان به تغيير هر حرفى از نص قرآن به حق كف دست موسى عمران به تقوى يحيى و ملك سليمان كه بر نامه ى رزق خلقست عنوان كه بر دعوى آفتابست برهان جهان بود بر جان من بند و زندان اسف كرده در جانم انديشه بريان سرى پر اراجيف وسواس شيطان دل از بازگشتن ز خدمت پشيمان دلى بايد از سنگ و جانى ز سندان كه باطل نگردد به تاويل و دستان
كه باطل نگردد به تاويل و دستان