فخرالدين خالد قطعه اى به مطلع زير به انورى نوشته و او را مدح گفته انورى در جواب فخرالدين قصيده ى ذيل را گفته و پسر او را كه طفل بوده ستوده
ديرمان كز وجود امالت گفته بودم كه خود نطق نزنم وين دو بيتك نيارم اندر بست كاى به نزديك مدتى من و تو وى ز شعر من و شعار تو فاش تا به دور تو در زمانه نبود هيچ در يتيم را هرگز دى مگر بر كنار بود ترا از زواياى آشيانه ى قدس عقل گفتا كليم با پسر اوست صبر كن تا نتيجه ى خلقت تا ببينى كه در نظام امور تا ببينى كه در عنا و علو در صبى از صباى طبع دهد تو كه در چشم تو نيايد كون باش تا اين پياده ى فلكى باش تا بر براق نطق نهند باش تا بر قرينه بشناسد تا ز تاير صد قران يابند نيز در مين مخوانش دگر
نيز در مين مخوانش دگر
شد زمان بكر و آسمان عنين خود بر آن عزم جبر كرد كمين با گرانبارى من مسكين در سخى داده داد غ و سمين سهل ناممتنع چو سحر مبين اى زمان تو دور دولت و دين عقب از بهر عاقبت آيين آن همو فتنه و همو تسكين عقل كل تان بديد و روح امين روح گفتا مسيح با پدر اين باز داند شمال را ز يمين دختر نعش را كند پروين آسمان را قفا كند ز جبين طبع دى را مزاج فروردين اين زمانش به چشم خويش مبين بر بساط بقا شود فرزين رايض نفس ناطقش را زين زلف شمشاد از رخ نسرين در خم آسمانش هيچ قرين پايه ى نازلش مكن تعيين
پايه ى نازلش مكن تعيين