ور ز قدر تو تربيت بيند آسمان را زبان كلك تو داد آفتاب از بهشت بزم تو برد ذات تو عين عقل گشت چنان نتواند كه گويد آنك آن چون تو گردند حاسدانت اگر به حسدكى شود ضعيف قوى يارب آن نقشبند مصرى چيست هست بيدار و بي قرار و ازوست هست عريان و در صريرش عقل نه شهابست و بفكند هر روز نيست غواص و بركشد هردم اى ترا طرف چرخ طرف ستام داشت انديشه كارد از پى مدح واندر ابيات او معانى بكر چون چنان ديد روزگار خسيس از حسد در دلش كشيد كمان تا تن از حادات گشت ضعيف وانچنان سير چون رخ شطرنجآخر اين روزگار جافى را آخر اين روزگار جافى را
خاك سر بركشد به عليين در مقادير كارها تلقين ساز صورتگران فروردين كه خردشان نمي كند تعيين نتواند كه گويد اينك اين شير رايت شود چو شير عرين به ورم كى شود نزار سمين كه بود با انامل تو قرين فتنه را خواب و ملك را تسكين گنجها دارد از علوم دفين سيرش از چرخ ملك ديو لعين نوكش از بحر غيب در مين وى ترا مهر چرخ مهر نگين در مديح تو شعرهاى متين چون خط و زلف تو خوش و شيرين كه مرو را عزيمتيست چنين وز جفا بر تنش گشاد كمين تا دل از نايبات ماند حزين به دلش زد به جنبش فرزينكه به جاه تو دارد اين تمكين كه به جاه تو دارد اين تمكين