در مدح امير علاء الدين اسحاق
جز به عين رضا همى نكند هست بر وقف نامه ى ملكت خشم و خصم تو آتشست و حرير لطف تو دست اگر دراز كند بدماند ز شعله ى آتش در هنر خود چنين بود كه تويى اى به تو زنده سنت پاداش بنده از شوق خاك درگه تو بپذيرش كه بنده ى تو سزد پيش تختت بود چو سرو به پاى گيرد از ديگران كناره چو رخ تاكند اختلاف گردش چرخ هركه چون چرخ نبودت خواهان تابعت باد يار شادى و عز در نفسهاى دشمنت تضمين امر و نهيت روان چو حكم قضا
امر و نهيت روان چو حكم قضا
ديده ى روزگار در تو نگاه نه سپهر و چهار طبع گواه مهر و كين تو طاعتست و گناه دست قهر اجل شود كوتاه فتح باب كف تو مهر گياه بشرى لا اله الا الله وى به تو تازه رسم بادافراه بر سر آتش است بي گه و گاه او و پيوستگان او پنجاه تا كند چون بنفشه پشت دوتاه صدرها گر بدو دهند چو شاه نقش بي رنگ روزگار تباه روزگارش مباد نيكوخواه حاسدت باد جفت ناله و آه هر زمان صدهزار وا اسفاه بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه