در مدح فخرالسادة مجدالدين ابوطالب نعمه
بندش از بند قضا گر بگشايد سخنش ليكن آنجا كه ملايك ز رداى پدرت چكند گر نبود مجلس و ديوان ترا انورى لاف مزن قاعده بسيار منه بارنامه نكشد بارخدايى كه سپهر داغ دارى به سرين برنتوانى شد حر خويشتن دارى تو غايت بي خويشتنى است سيم گرمابه ندارى به زنخ باد مسنج خيز و نزديك خداوند شو اين شعر ببر چند بي برگ و نوا صبر كنى شرم بنه دل چو نار از عطش و چهره چو آبى ز غبار گر ز خاصت دهد از خاص تو بيهوده مگوى چون بفرمود برو راه تنعم برگير چمنى دارى در طبع، درو خوش مي گرد گشت بي فايده كم زن كه نه بادى نه دخان شعر اگر گويى پس بار خدايت ممدوح تا كه آفاق جهان گذران پيمايد اى به حق سيد و صدر همه آفاق مباد تا كه خورشيد بتابد تو چو خورشيد بتاب تا نياسود شب و روز جهان از حركت
تا نياسود شب و روز جهان از حركت
اين بود بس كه دل از راز حواد مگشاى همه در آرزوى عشق كلاهند و قباى شاعر و راوى و خنياگر و فصال و گداى بالغى طفل نه اى جاى ببين ژاژ مخاى هست از پا و ركاب پدرش گشته دوتاى پست دارى به دهان برنتوانى زد ناى خويشتن را چو تو دانى كه اى پس مستاى نان يك ماهه ندارى به لگد آب مساى عاقلان حامل انديشه نباشند به راى گو خداوند مرا برگ و نوايى فرماى برمگرد از لب بحر اين بنشان آن بزداى ور ز توزيع، ز توزيع تو يافه مدراى بنشين فارغ و دم دركش و زحمت مفزاى گل معنى مي چين سرو سخن مي پيراى بانگ بي فايده كم كن كه نه نايى نه دراى دامن اين سخن پاك به هركس مالاى آفتاب فلك دائر دوران پيماى كه گزنديت رساند فلك خيره گزاى تا كه ايام بپايد تو چو ايام بپاى روز و شب در طرب و كام و هوا مي آساى
روز و شب در طرب و كام و هوا مي آساى