در مدح عزيزالدين طغرائي
اگرنه فضله ى طبعش جهان را چاشنى بودى چو نيسان گر كنار خاك پرگوهر كند شايد زنطقش در خوى خجلت روان صاحب وصابى قضا هر ساعتى با دست او گويد نه تو گفتى وليكن در كرم واجب بود درويش بخشودن چو اين اوصاف نيكو حصر كردم با خرد گفتم خرد زان طيره گشت الحق مرا گفتا كه با من هم عجب تر اينكه مي دانى و مي دانى كه مي دانم گرم باور نمي دارى نمايم چون كه بنمايم الا تا گاه درگاهش بود گاهى در افزايش از آن كاهش نصيب دشمنش جان كاستن بادا به هر كارى كه روى آورده خصمش گفته نوميدى
به هر كارى كه روى آورده خصمش گفته نوميدى
صبا در نقش بستان كى زدى نيرنگ زيبايى چو سوسن محض آزادى نه چون گل عين رعنايى ز دستش در طى نسيان رسوم حاتم طايى كه در بخشش نه دينى مطلبى دارم نه دنيايى چو كان درويش گشت از تو چرا بر وى نبخشايى برين دعوى كه برخيزد درين معنى چه فرمايى به گز مهتاب پيمايى به گل خورشيداندايى پسم هر ساعتى گويى نشانى باز ننمايى عزيزالدين طغرايى عزيزالدين طغرايى ذراغ روز و شب همواره در تاريخ پيمايى وزان افزايش او را تا قيامت زينت افزايى ترا اين كار برنايد تو با اين كار برنايى
ترا اين كار برنايد تو با اين كار برنايى