در مرثيه ى سيدالسادات مجدالدين ابي طالب بن نعمه
دايه ى دهر نپرورد كسى را كه نخورد گرچه خلقى ز جفاهاى فلك مجروحند بلخ را هيچ قفايى چو وفات تو نبود رفتى و با تو كمالى كه جهان داشت ببرد كى دهد كار جهان نور و تو غايب ز جهان تنگ بودى ز بزرگيت جهان وين معنى وين عجب تر كه كنون بي تو از آن تنگترست گرچه در هر جگرى درد و غمت بيخى زد ما چه دانيم كه از ما چه سعادت بگذشت كيست با اين همه كز ناله ى زارش همه شب كيست اى بوده چو دريا و چو ابرت دل و دست تا جهان را نگذارى ز چنان جاه يتيم تا به خاك اندر آرام نگيرى كه سپهر اى دريغا كه ز تو درد دلى ماند به دست اى دريغا كه غم هجر و غم رفتن تو اى دريغا كه ناها به دعا باز افتاد ياربش در كنف لطف خدايى خوددار چون رهانيدى از اين تفرقها جمعش كن ور به گيتى نظرى كرد برو تنگ مكن
ور به گيتى نظرى كرد برو تنگ مكن
بينى اى دوست كه اين دايه چه بي مهر و وفاست اندرين دور كه شب حامل تشويش و بلاست آخر اى دور فلك وقت بدان اين چه قفاست گر جهان را پس از اين ناقص خوانيم سزاست شب و خورشيد بهم هر دو كجا آيد راست داند آنكس كه به اسباب بزرگى داناست زانكه از درد تو خالى نه خلا ونه ملاست كه شبان روزى چون ذكر تو در نشو و نماست وان تصور نه به اندازه ى اين سينه ى ماست سقف گردون نه پر از ولوله ى صوت و صداست كز فراقت نه مژه ابرو كنارش درياست كه يتيمى جهان گرچه نه طفلست خطاست همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست وانكه اين درد نه درديست كه درمانش دواست نيست آن شب كه درو هيچ اميد فرداست چون چنين است بهين ذكر درين حال دعاست كان چنان لطفى كان درخور آنست تراست با كه با اهل عبا زانكه هم از اهل عباست كه جهان دجله شد و ما همه را استسقاست
كه جهان دجله شد و ما همه را استسقاست