در مدح جلال الدين احمد
كلكش چه قايلست كه صاحب قران نطق صوت صرير معجزش از روى خاصيت كاكنون مزاج جذر اصم در محاورات اى صاحبى كه نظم جهان را بساط تو در شرع ملك آيت فرمان تست و بس در نسبت ممالك جاه تو ملك كون در آستين دهر چه غ و سمين نهاد از جوف چرخ پر نشود دست همتت آن ابر دست تست كه خاشاك سيل او برداشت رسم موكب باران و كوس رعد تنگست بر تو سكنه ى گيتى ز كبريات وين طرفه تر كه هست بر اعدات نيز تنگ خود در جهان كه با تو دو سر شد چو ريسمان ترف عدو ترش نشود زانكه بخت او دشمن گريزگاه فنا زان به دست كرد صدرا مرا به قوت جاه تو خاطريست وانجا كه در معانى مدحت بكاومش گويند مردمان كه بدش هست و نيك هست در بوستان گفته ى من گرچه جاى جاى در حيز زمانه شتر گربها بسيست
در حيز زمانه شتر گربها بسيست
يعنى كه نفس ناطقه در جنبش الكنست در قوت خيال چنان صورت افكنست ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست چون آفتاب و روز جهان را معينست نصى كه بي تكلف برهان مبرهنست نه كاخ و هفت مشعله و چار گلخنست دست قضا كه آن نه ترا گرد دامنست سيمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست تاريخ عهد آذر و نيسان و بهمنست وين مختصر نمونه كنون اشك و شيونست در جنب كبرياء تو اين خود چه مسكنست پس چاه يوسف است اگر چاه بيژنست كاكنون همه جهان نه برو چشم سوزنست گاويست نيك شير وليكن لگدزنست كاينجا بديده بود كه با جانش دشمنست كاندر ازاى فكرت او برق كودنست گويى جهازخانه ى دريا و معدنست آرى نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست با سرو و ياسمين ملا سير و راسنست گيتى نه يك طبيعت و گردون نه يك فنست
گيتى نه يك طبيعت و گردون نه يك فنست