در مدح سلطان سنجر
نعمتش از مستحق گزير نداند با كرم او الف كه هيچ ندارد اى به سزا سايه ى خداى كه دين را قهر ترا هيبتى كه در شب ظلش حكم ترا روزگار زير ركابست تا شرف خدمت ركاب تو يابد خطبه ى ملك ترا كه داند يا رب نام ترا در كنايه سكه صحيفه است با قلم خود گرفت خازن و همت بي شرف مهر مشرفان وقوفت مردمك چشم جور آبله دارد تا چه قدر قدرتى كه شير علم را ژس سنان در كف تو معركه سوز است لازم ازين است خصم منهزمت را دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت بنده در اين مختصر غرض كه تو گفتى قاعده ى تهنيت همى ننهد زانك گرچه هنوز از غريو لشكر خصمت ورچه ز تيغ مبارزان سپاهت با چو تو صاحب قران به ذكر نيرزد
با چو تو صاحب قران به ذكر نيرزد
گر همه در طينتش بقيت طين است در سرش اكنون هواى روت شين است سايه ى چترت هزار حصن حصين است روز سيه را هزار گونه كمين است راى ترا آفتاب زير نگين است توسن ايام را تمنى زين است كيست خطيبش كه عرش پيش نشين است نعت ترا در قرينه خطبه قرين است هرچه قضا را ز سر غيب دفين است كتم عدم را كدام غ و سمين است تا كه بر ابروى احتياط تو چين است در صف رزم تو مسته شير عرين است چشم زره در بر تو حاده بين است آنكه جبينش قفا قفاش جبين است آتش خشم خدا و ديو لعين است آيت تحصيل آن چو روز مبين است خصم نه فغفور چين و غور نه چين است جمجمه ى كوه پر صداى انين است سنگ به خون مبارزانش عجين است وين سخن الهام آسمان برين است
وين سخن الهام آسمان برين است