در مدح خاقان اعظم سلطان سنجر
اى عجب داعى احسانت عطا وام نداد هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطى داشت دست خصمت به سخا زان نشود باز كه بخل همه زين سوى سراپرده ى تاييد تواند تا ظفريافتگان منهزمان را گويند عام بادا ظفرت برهمه كس در همه وقت خيز و با چشم چو بادام به بستان مى خواه
خيز و با چشم چو بادام به بستان مى خواه
شكر احسانت جهان چون همه در وام گرفت همه را داعيه ى بر تو در دام گرفت دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت هرچه زانسوى فلك لشكر اوهام گرفت كه سرخويش فلانى چه به هنگام گرفت كه ز تيغ تو جهان ايمنى عام گرفت كه همه ساحت بستان گل بادام گرفت
كه همه ساحت بستان گل بادام گرفت