در مدح ملك عادل يوسف
چو از روى معنى بهشتست بزمت فلك ساغر ماه نو پيش دارد همى بينم اى آفتاب سلاطين كه خاتم يمانى شود در يمينت تو خورشيد گردون ملكى و چترت عجب آنكه نور تو هرگز نپوشد نه اى منتقم زانكه امكان ندارد كجا شد عنان عناد تو جنبان كجا شد ركاب جهاد تو ساكن بود هيچ ملكى كه صيدت نگردد الا تا كه صبح است در طى شامى مبادا كه يك لاله ى فتح رويد مبادا كه خورشيد نصرت برآيد
مبادا كه خورشيد نصرت برآيد
تو مى خور چرا، مى نباشد حرامت چو ساقى جرع باز ريزد ز جامت اگر سوى گردون شود يك پيامت كه گوهر ريا شود بر ستامت كه خيره است ازو خرمن مه غمامت اگر چند در سايه گيرد مدامت چو خلق عدم علت انتقامت كه حالى نشد توسن چرخ رامت كه حالى نشد كار ملكى به كامت چو باشد سخا دانه و عدل دامت مدار جهان باد بر صبح و شامت نه در سبزه ى خنجر سبز فامت جز از سايه ى زرده ى تيزكامت
جز از سايه ى زرده ى تيزكامت