يا روان هاى فريبرز و منوچهر از بهشت خسرو مشرق جلال الدين خليفه ى ذو الجلال پيشكارانش خراج از هند و چين آورده اند آستان بوسان او كز بيژن و گرگين مهند تا زبان شكل است شمشيرش همه شيران رزم نيزه دارانش كه از شير نيستان كين كشند نى ز آتش سوزد و اينان ز ني هاى رماح زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاكسار سنگ، خون گريد به عبرت بر سر آن شيشه گر عالمى كز ابر جودش در بهار نعمت اند خاصگان مريم از نخل كهن خرماى نو از پى پرواز مرغ دولت او بود و بس وز پى افروزش بزم جلالش دان و بس در زمين چار عنصر هفت حرا فلك آن چنان تخمى چنين كشورستانى داد بر گر كمندى وقتى اندر حلق سكساران روم بندگان شه كمند از چرم شيران كرده اند ز آتش تيغى كه خاكستر كند ديو سپيد ابرها از تيغ و باران ها ز پيكان كرده اندتاج كيوان است نعل اسب آن تاج كيان تاج كيوان است نعل اسب آن تاج كيان
نور و فر بر فرق شاه كامران افشانده اند كاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده اند چاوشانش دست بر چيپال و خان افشانده اند آستين بر اردشير و اردوان افشانده اند بس كه دندان ها ز بيم آن زبان افشانده اند خون و آتش زان نى چون خيز ران افشانده اند دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده اند كاتشين قاروره اش بر بادبان افشانده اند كز هوا سنگ عراده ش در دكان افشانده اند حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده اند خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند دانها كاين نه رواق باستان افشانده اند نورها كاين هفت شمع بي دخان افشانده اند تخم دولت تاكنون بر امتحان افشانده اند بر چنين آيد ز تخمى كانچنان افشانده اند سركشان لشكر الب ارسلان افشانده اند در كمر گاه پلنگان جهان افشانده اند شعله در شير سياه سيستان افشانده اند برق ها ز آئينه ى برگستوان افشانده اندكز سخا دست و دلش دريا و كان افشانده اند كز سخا دست و دلش دريا و كان افشانده اند