در رثاء امام محمد بن يحيى و حادثه ى حبس سنجر در فتنه ى غز
صبح آه آتشين ز جگر بركشيد و گفت گردون سر محمد يحيى به باد داد از حبس اين خديو، خليفه دريغ خورد بدعت ز روى حاده پشت هدى شكست اى آفتاب حربه ى زرين مكش كه باز وى مشترى ردا بنه از سر كه طيلسان اى آدم الغيا كه از بعد اين خلف اى عندليب گلشن دين زار نال زار اى ذوالفقار دست هدى زنگ گير، زنگ خاقانيا وفا مطلب ز اهل عصر از آنك آن كعبه وفا كه خراسانش نام بود عزمت كه زى جناب خراسان درست بود بر طاق نه حدي سفر ز آنكه روزگار در حبس گاه شروان با درد دل بساز گل در ميان كوره بسى درد سر كشيد از چاه دولت آب كشيدن طمع مدار دولت به روزگار تواند ار نمود فتح سعادت از سر عزلت برآيدت عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشتسيمرغ را خليفه ى مرغان نهاده اند سيمرغ را خليفه ى مرغان نهاده اند
دردا كه كارهاى خراسان ز آب شد محنت نصيب سنجر مالك رقاب شد وز قتل آن امام، پيمبر مصاب شد شيطان خلاف قاعده رجم شهاب شد شمشير سنجرى ز قضا در قراب شد در گردن محمد يحيى طناب شد دار الخلافه ى تو خراب و يباب شد كز شاخ شرع طوطى حاضر جواب شد كن بوتراب علم به زير تراب شد در تنگناى دهر وفا تنگياب شد اكنون به پاى پيل حواد خراب شد برهم شكن كه بوى امان ز آن جناب شد چون طالع تو نامزد انقلاب شد كان درد راه توشه ى يوم الحساب شد تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد كان دلوها دريد و رسن ها ز تاب شد حصرم به چار ماه تواند شراب شد كوكشت زرد عمر تو را فتح باب شد ابر از زكات دريا صاحب نصاب شدهر چند هم لباس خليفه ى غراب شد هر چند هم لباس خليفه ى غراب شد