گر مرا دشمن شدند اين قوم معذورند از آنك جرعه نوش ساغر فكر منند از تشنگى مغزشان در سر بياشوبم كه پيلند از صفت لشكر عادند و كلك من چو صرصر در صرير خويشتن هم جنس خاقانى شمارند از سخن نى همه يك رنگ دارد در نيستان ها وليك دانم از اهل سخن هركه اين فصاحت بشنودگويد اين خاقانى دريا مابت خود منم گويد اين خاقانى دريا مابت خود منم
من سهيلم كمدم بر موت اولادالزنا ريزه خوار سفره ى راز منند از ناشتا پوستشان از سر برون آرم كه مارند از لقا نسل ياجوجند و نطق من چو صور اندر صدا پارگين را ابر نيسانى شناسند از سخا از يكى نى قند خيزد وز دگر ني، بوريا هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بي منتهاخوانمش خاقانى اما از ميان افتاده قا خوانمش خاقانى اما از ميان افتاده قا