قصيده ى مرآت الصفا، در حكمت و تكميل نفس - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

خاقانی شروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قصيده ى مرآت الصفا، در حكمت و تكميل نفس





  • وگر گويم تيمم كن به خاكى چون كنى كانجا
    نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
    سگان آز را عيد است چون مير تو خوان سازد
    نعيم پاك بستاند، چو كرد آلوده بسپارد
    دريغا كاش دانستى كه در گلخن مي افزايد
    بگو با مير كاندر پوست سگ دارى و هم جيفه
    كشف در پوست ميرد ليك افعى پوست بگذارد
    سليمانى مكن دعوى نخست اين ديوانى را
    چو جان كار فرمايت به باغ خلد خواهد شد
    كه خوش نبود كه شاهنشه ز غربت باز ملك آيد
    سفر بيرون ازين عالم كن و بالاى اين عالم
    دو عالم چيست دو كفه است ميزان مشيت را
    زنى باشد نه مردى كز دو عالم خانه اى سازد
    ز خاك پاى مردان كن چو بخت حاسبان تاجت
    نه درويش است هركش تاج سلطانى كند سغبه
    دگر صف خاص تر بينى در او درويش سلطان دل
    نه خود سلطان درويشان خاص است احمد مرسل
    چو درويشى به درويشان نظر به كن كه قرص خور
    سخا هنگام درويشى فزون تر كن كه شاخ زر سخا بهر جزا كردن ربا خوارى است در همت
    سخا بهر جزا كردن ربا خوارى است در همت



  • به خون كشتگان آبوده شد خاك بيابانش
    درون سو خب و ناپاكي، برونسو در و مرجانش
    تو شيرى روزه ميدار و مبين در سبع الوانش
    نه شرم از آبدست آيد نه ننگ از آب دستانش
    ز چندين خوردن خون رزان و خون حيوانش
    سگ از بيرون در گردد تو هم كاسه مگردانش
    تو كم ز افعى نه اى در پوست چون ماندى بجامانش
    بكش يا بند كن يا كار فرما يا برون رانش
    حواس كار كن در حبس تن مگذار و برهانش
    به مانده خاصگان در بند او فارغ در ايوانش
    كه دل زين هر دو مستغنى است برتر زين وزان دانش
    وزين دو كفه بيرون است هر كو هست وزانش
    كه ناهيد است نى كيوان كه باشد خانه ميزانش
    وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
    كه درويش آنكه سلطانى و درويشى است يكسانش
    كه خاك پاى درويشان نمايد تاج سلطانش
    كه از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
    به عريانان دهد زربفت و خود بينند عريانش
    چو درويش خزان گردد پديد آيد زر افشانش كه يك بدهى و آنگه ده جزا خواهى زيز دانش
    كه يك بدهى و آنگه ده جزا خواهى زيز دانش


/ 529