قصيده ى مرآت الصفا، در حكمت و تكميل نفس - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

خاقانی شروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قصيده ى مرآت الصفا، در حكمت و تكميل نفس





  • ز بدگر نيكوى نايد تو عذرش ز آفرينش نه
    و گرچه نحل وقتى نوش بارد نيش هم دارد
    ميالاى ار توانى دست ازين آلايش گيتى
    رقمهائى كه مرموز است اندر خرقه از بخيه
    همه كس عاشق دنيا و ما فارغ ز غم ايرا
    بدين اقبال يك هفته كه بفزايد مشو غره
    به چالاكى به بيد انجير منگر در مه نيسان
    ز چرخ اقبال بي ادبار خواهى او ندارد هم
    بقائى نيست هيچ اقبال را چند آزمودستى
    بترس از تيرباران ضعيفان در كمين شب
    حذر كن ز آه مظلومى كه بيدار است و خون باران
    ز تعجيل قضاى بد، پناهى ساز كاندر پى
    چون بيژن دارى اندر چه مخسب افراسياب آسا
    تو همچون كرم قزمستى و خفته و آنكش آزردى
    سگى كردى كنون العفو مي گو گر پشيمانى
    اگر پيرى گه مردن چرا بيفتد نالانت
    تو را از گوسفند چرخ دنيا مي نهد دنبه
    زمين دايه است و تو طفلي، تو شيرش خورده او خونت
    مخور باده كه آن خونى است كز شخص جوانمردان زمين از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
    زمين از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا



  • كه معذور است مار ار نيست چون نحل عسل شانش
    تو آن منگر كه اوحى ربك آمد وحى در شانش
    كه دنيا سنگ استنجاست و آلوده است شيطانش
    رقوم لوح محفوظ است اگر خوانى به ايقانش
    غم معشوق سگ دل هست بر عشاق سگ جانش
    كه چون ماه دو هفته آن كز افزونى است نقصانش
    بدان افتادگى بنگر كه بينى ماه آبانش
    كه اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
    خود اينك لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
    كه هر كو هست نالان تر قوى تر زخم پيكانش
    تو شب خفته به بالين تو سيل آيد ز بارانش
    به خاك افكنده اى دارى كه لرزد عرش ز افغانش
    كه رستم در كمين است و كمندى زير خفتانش
    چو كرمى كن به شب تابد ببين بيدار و سوزانش
    كه سگ هم عفو مي گويد مگر دل شد پشيمانش
    كه طفل آنك گه زادن همى بينند گريانش
    توبر گاو زمين برده اساس قصر و بنيانش
    همه خون تو زان شيرى كه خوردستى ز پستانش
    زمين خورده است و بيرون داده از تاك رز ستانش درو نسو هست گورستان و بيرون سوست بستانش
    درو نسو هست گورستان و بيرون سوست بستانش


/ 529