هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبياء
غم بختي اى است توسن و من يار كاروان دل تنگ تر ز ديده ى سوزن شده است و من غم تخم خرمى است كه در يك دل افكنم عنقاى مغربم به غريبى كه بهر الف در گلشن زمانه نيابم نسيم لطف فقر است پير مائده افكن كه نفس را آب حيات از آتش گلخن دمد چو باد آرى ز هند عود قمارى برم به روم چندى نفس به صفه ى اهل مصفا زدم چون كار عالم است شتر گربه من به كف از هزل و جد چو طفل بنگزيردم كه دست جنسى نماند پس من و رندان كه بهر راه آهوى مشك نيست چه چاره ز گاو و بز چون چرخ سرفكنده زيم گرچه سرورم دشمن مرا شكسته كند دوست دارمش تهديد تيغ مي دهد آوخ كجاست تيغ كانرا كه تيشه رخنه كند فضل كان نهم در ديولاخ آز مرا مسكن است و من همت شود حجاب ميان من و نظرآسيمه سر چو گاو خراسم كه چشم بند آسيمه سر چو گاو خراسم كه چشم بند
از خان بي پشت بختى توسن درآورم بختى غم به ديده ى سوزن درآورم دردى است جنس مى كه ز يك دن درآورم غم را چو زال زر به نشيمن درآورم دود از سموم غصه به گلشن درآورم بر آستان پير ممكن درآورم گر نفس خاك پاش به گلخن درآورم گر حمل ها به هند ز روين درآورم يك چند پى به دير برهمن درآورم گه سجده گاه ساغر روشن درآورم گاهى به لوح و گه به فلاخن درآورم چون رخش نيست پاى به كودن درآورم كز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم آغوش از آن به خاك فروتن درآورم حاشا كه من شكست به دشمن درآورم تا چون حليش دست به گردن درآورم رخنه چرا به تيشه ى كان كن درآورم خط فسون عقل به مسكن درآورم گر من نظر به عالم ريمن درآورمنگذاردم كه چشم به روغن درآورم نگذاردم كه چشم به روغن درآورم