اين قصيده را ارتجالا در مدح شروان شاه منوچهر و صفت شكارگاه او و بناى بند باقلانى سروده است - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

خاقانی شروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اين قصيده را ارتجالا در مدح شروان شاه منوچهر و صفت شكارگاه او و بناى بند باقلانى سروده است





  • زآنكه چون نحل اين بنا را خود مهندس بود شاه
    تا چو شاه نحل شاه انگيخت لشكر چشم خصم
    تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد
    بهر مزدوران كه محروران بدند از ماندگى
    وز ملايك نعرها برخاست كاينك در زمين
    قاصد بخت از زبان صبح دم اين دم شنيد
    چون كبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البريد
    گفت كاى خاقانى آتش گاه محنت شد دلت
    شاه سد آب كرد اينك ركاب شاه بوس
    زانكه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست
    گفتم اى جبريل عصمت گفتم اى هدهد خبر
    دعوتم كردى به لشگرگاه خاقان كبير
    ليك من در طوق خدمت چون كبوتر بد دلم
    گفت كان شه باز در نسرين گردون ننگرد
    هين بگو اى فيض رحمت هين بگو اى ظل حق
    اى خديو ماه رخش اى خسرو خورشيد چتر
    آستانت گنبد سيماب گون را متكاست
    خود سپاه پيل در بيت الحرم گو پى منه
    كى برند آب درمنه بر لب آب حيات بنده چون زى حضرتت پويد ندارد بس خطر
    بنده چون زى حضرتت پويد ندارد بس خطر



  • آب چون آيينه شان انگبين گشت از صفا
    صد هزاران چشمه شد چون خانه ى نحل از بكا
    رنج هاى هركسى را گنج ها دادش جزا
    قرصه ى كافور كرد از قرصه ى شمس الضحى
    شاه بند باقلانى بست چون بند قبا
    صد زبان شد هم چو خورشيد از پى اين ماجرا
    عنكبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا
    راه حضرت گير و جان از آتش غم كن رها
    تا براى سد آتش بندها سازد تورا
    گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسيا
    وحى پردازى عفا الله ملك بخشى مرحبا
    حبذا لشگرگه خاقان اكبر حبذا
    پيش شه بازى چنان، زنهار كى باشد مرا
    بر كبوتر باز بيند اينت پندارى خطا
    هين بگو اى حرز امت هين بگو اى مقتدا
    اى يل بهرام زهره اى شه كيوان دها
    بنده ى سيماب دل سيماب شد زين متكا
    خود قطار خوك در بيت المقدس گو ميا
    كى شود سنگ منات اندر خور سنگ منا نجم سفلى چون شود شرقى ندارد بس ضيا
    نجم سفلى چون شود شرقى ندارد بس ضيا


/ 529