مهدى كه بيند آتش شمشير شاه گويد كيوان كه راهبى است سيه پوش دير هفتم برجيس جاليق كه انجيل دارد از بر بهرام كاسقفى است به زنار هرقلى در خورشيد كوست قبله ى ترسا و جفت عيسى ناهيد زخمه پرور ناقوس كوب انجم تيرى كه سوخته است ز قنديل دير عيسى ماهى كه شيفته است به زنجير راهبان در عدل يتيم مانده ز پور قباد گفتا ملك عقيم گشته ز آل يزيد گفتا گرزش چو لاله بر درد البرز را و گويد رايات او چو ديد نقيب بهشت گفتا شمشير اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گويد توقيع او چو يافت رقيب سروش گفتا اى مرزبان كشور بهراميان بحسبت وى پهلوان ملكت داوديان به گوهر بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم شروان به همت تو چو بغداد و مصر بينم من شهربند لطف توام نه اسير شروانشروان به دولت تو خود خيروان شد اما شروان به دولت تو خود خيروان شد اما
دجال را به توده ى خاكسترى ندارم گفت از خواص ملك چو تو سرورى ندارم گفت از مدايح تو برون دفترى ندارم گفت از ظلال تيغش به مغفرى ندارم گفت از ملوك روم چو تو صفدرى ندارم گفت از سماع مادح تو به زيورى ندارم گفت از جمال مدح تو به مخبرى ندارم گفت از محيط دست تو به معبرى ندارم كز تيغ فتح زايت به مادرى ندارم كز نفس دين طراز تو به حيدرى ندارم كافلاك را به گنبده ى نسترى ندارم زين راست تر به باغ بقا عرعرى ندارم كالا بنات نعش تو هم بسترى ندارم هر عجم ازين حروف كم از عبهرى ندارم بي آستان تو دل بر كشورى ندارم شايم به كهتريت كه بد گوهرى ندارم در چشم و دل كم از تبت و ششترى ندارم زان نيل و دجله پيش كفت فرغرى ندارم كاينجا برون ز لطف تو خشك و ترى ندارممن خيروان نديدم الا شرى ندارم من خيروان نديدم الا شرى ندارم