حرمت برفت حلقه ى هر درگهى نكوبم آنم كه گر فلك به فريدونيم نشاند بالله كه گر به تيرگى و تشنگى بميرم آن آهنم كه تيغ تو را شايم از نكوئى در طاق صفه ى تو چو بستم نطاق خدمت در سايه ى قبولت باد جهان نيارم جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گيرد جويم رضات شايد گر دولتى نجويم بينم محيط شايد گر قطره اى نبينم بر من درت گشايد درهاى آسمان را پرگار نيستم كه سر كژرويم باشد دانم كه نيك دانى دانند دشمنان هم در بابل سخن منم استاد سحر تازه شطرنجى ناى توام قائم زمانه ور ز آبنوس روز و شبم لشكرى برآيد افراسياب طبع من آن بيژن شجاعت مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران دارم دل عراق و سر مكه و پى حج طاووس بوده ام به رياض ملوك وقتىاينجا چو چشم سعتريانم نماند آبى اينجا چو چشم سعتريانم نماند آبى
كشتى شكست منت هر لنگرى ندارم برگ سپاس بردن ز آهنگرى ندارم دنبال آفتاب و پى كورى ندارم ريم آهنى نه ام كه ز خود جوهرى ندارم جز در رواق هفت فلك منظرى ندارم بر كوهه ى ريا عقد رى ندارم آن روز كز در تو نسيم هرى ندارم دارم مسيح گرچه سم خرى ندارم دارم اير زيبد گر اخگرى ندارم زين در نگردم ايرا زين به درى ندارم كز راستى بجز صفت مسطرى ندارم كامروز در جهان به سخن هم سرى ندارم كز ساحران عهد كهن همبرى ندارم كز نطع مدحت تو برون لشكرى ندارم جز بهر نطع مدح چو تو مهترى ندارم عذر آورد كه بهتر زين دخترى ندارم كالا سزاى دانه ى تو ژاغرى ندارم درخورتر از اجازت تو درخورى ندارم امروز پاى هست مرا و پرى ندارمچون سعترى نمك و سعترى ندارم چون سعترى نمك و سعترى ندارم