مرا سجده گه بيت نبت العنب بس مرا مرحبا گفتن سفره داران قدح ها ملا كن به من ده كه من خود نه نه مي نگيرم كه ميگون سرشكم سگ ابلق روز و شب جان گزاى است ندارم سر مى كه چون سگ گزيده كشش خود نخواهم من آهنين جان هم از دوست آزرده ام هم ز دشمن مسيحم كه گاه از يهودى هراسم چنانم دل آزرده از نقش مردم گريزد ز شكل عصا مار و گويد قفا چون ز دست امل خوردم اكنون به بزغاله گفتند بگريز، گفتا همه حس من يك به يك هست سلطان من آن دانه ى دست كشت كمالم من آبم كه چون آتشى زير دارم بديدم عيار جهان كم ز هيچ است سياه است بختم ز دست سپيدش ز بيم فلك در ملك مي پناهمچو روز است روشن كه بخت است تارى چو روز است روشن كه بخت است تارى
كه از بيت ام القرى مي گريزم نبايد، كز آن مرحبا مي گريزم ز قوت اللسان برملا مي گريزم كه خود زين مى كم بها مي گريزم ازين ابلق جان گزا مي گريزم جگر تشنه ام از سقا مي گريزم كه از سنگ آهن ربا مي گريزم پس از هر دو تن در خدا مي گريزم گه از راهب هرزه لا مي گريزم كه از نقش مردم گيا مي گريزم عصا شكلم و از عصا مي گريزم ز تيغ اجل در قفا مي گريزم كه قصاب در پى كجا مي گريزم از اين سگ مشام گدا مي گريزم كزين عمرساى آسيا مي گريزم ز ننگ زمين در هوا مي گريزم ازين بهرج ناروا مي گريزم ور اين پير ازرق وطا مي گريزم ز ترس تبر در گيا مي گريزمبه شب زين شبانگه لقا مي گريزم به شب زين شبانگه لقا مي گريزم