وين عجوز خشك پستان بهر بيشى امتش بنده خاقانى به صدر مصطفى آورده روى چون بيابان سوخته رويش ز اشك شور گرم آسمان وار از خجالت سرفكنده بر زمين گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست بود كعب بن زهير از ابتدا كافر صفت گر توام عبد الله بن سرح خواتنى باك نيست نام من چون سرخ زنبوران چرا كافر نهى خلق بارى كيست كامرزد گناه بندگان گر همه زهر است خلق، از زهر خلق انديشه نيست من شكسته خاطر از شروانيان وز لفظ من گرچه شروان نيست چون غزنين منم غزنين فضل من به بغداد و همه آفاق خاقانى طلب از نشاط آستين بوس امير الممنين مهدى آخر زمان المستضنى بالله كه هست آفتاب گوهر عباس امام الحق كه هستهم خليفه است از محمد هم ز حق چون آدمش هم خليفه است از محمد هم ز حق چون آدمش
مادر يحيى است گويى تازه زهدان آمده كرده ايمان تازه وز رفته پشيمان آمده چون به تابستان نمك زار بيابان آمده آفتاب آسا به روى خاك غلطان آمده باز كافر گشته و در راه كفران آمده پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده من به دل كعبم مسلمان تر ز سلمان آمده نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده بنده را توقيع آمرزش ز يزدان آمده هر كه را ترياق فاروقش ز فرقان آمده خاك شروان موميائى بخش ايران آمده از چو من غزنين نگر عزنين به شروان آمده نام خاقانى طراز فخر خاقان آمده سعد اكبر بين مرا گوى گريبان آمده خاك درگاهش بهشت عدن عدنان آمده ابر انعامش زوال قحط قحطان آمدهسر انى جاعل في الارض درشان آمده سر انى جاعل في الارض درشان آمده