عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او تا خسرو شروان بود، چه جاى نوشروان بود؟ اى قبله ى انصار دين، سالار حق، سردار دين اى گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران اى چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت كنون كلكت طبيب انس و جان، ترياق اكبر در زبان تيغت در آب آذر شده، چرخ و زمين مظهر شده از تيغ نور افزاى تو، وز رخش صور آواى تو ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم تير تو تنين دم شده، زو درع زال از هم شده ميغ در افشانت به كف، تيغ درخشانت ز تف اين چرخ نازيبا لقب، از دست بوست كرده لب تيغ تو عذراى يمن، در حله ى چينيش تن عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل تر تا در يمينت يم بود، بحر از دوقله كم بود ديوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور بل خشت زرين ز آن بنان، در خوى خجلت شد نهان بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضايع شده خاك درت را هر نفس، بر آب حيوان دسترسكيد حسود بد نسب، با چون تو شاه دين طلب كيد حسود بد نسب، با چون تو شاه دين طلب
فيض رضا بر جان او ايزد تعالى ريخته چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ريخته آب از پى گلزار دين، از روى و دنيا ريخته آب نژاد ديگران، يا برده اى يا ريخته بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ريخته صفرائيى ليك از دهان، قى كرده سودا ريخته دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ريخته بر گرز طور آساى تو، نور تجلى ريخته گلگون چرخ افكنده سم، شب رنگ هرا ريخته بل كوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ريخته هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ريخته شيرين تر از اشك سرب، از چشم بينا ريخته چون خرده ى در عدن، بر تخت مينا ريخته آن خون بكرى را نگر، بر جسم عذرا ريخته بل كنهمه يك نم بود، از مشك سقا ريخته چون دست توست آن خشت زر، زر بي تقاضا ريخته چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ريخته طفلى است در روى آمده، وز كف منقا ريخته خصم تو در خاك هوس، تخم تمنا ريختهخارى است جفت بولهب، در راه طاها ريخته خارى است جفت بولهب، در راه طاها ريخته