برده به رمح ماروش نيروى گاو آسمان رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس حلقه رباى ماه نو نيزه ى توست لاجرم سر كمالت از بر است، از بر عرش برشوى زبده ى دور عالمى زآن چو نبى و مرتضى نايب تنگرى توئى كرده به تيغ هندوى هم جم و هم محمدي، كرده به خدمت درت گر بر شعرى يمن يمن مال تو رسد از خط كاتب قدر بر سر حرف حكم تو وز سر ناوك اجل صورت بخت خصم را خط دبير تر بود، خاك كنند بر سرش نيك شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو دمنه اسد كجا شود، شاخ درمنه سنبله تخت تو در مربعي، عرشى و كعبه اى كند كرده به صدر كعبه در، بهر مشام عرشيان يك تنه صد هزار تن مي نهمت چو آفتاب سلطنت و خليفتى چون دو طرف نهاد حق گر به قبول سلطنت قصد كنى به دار ملك ور به مدينة السلام آورى از عراق رخور ز عراق وقت را عزم غزاى غز كنى ور ز عراق وقت را عزم غزاى غز كنى
چون تف گرز گاوسر شوكت مار حميرى از بر ماه چارده سايه كند صنوبرى نيزه كشت فلك سزد زآنكه سماك ازهرى نيست جهانت سدره اى از سر سدره بگذرى بحر عقول را درى شهر علوم را درى سنقر كفر پيشه را سن سن گوى ننگرى روح و سروش آسمان هدهدى و كبوترى مسخ شود سهيل وار ار نكند مسخرى چرخ تو جزم نحويان حلقه شد از مدورى ديده چو ميم كاتبان كور شد از مكدرى خصم تو شد چو آب ترخاك به سربر ازترى فرق كند محك دين بولهبى ز بوذرى قوت موم و آتشي، فعل زقوم و كورى شاه ملى از آن كاختر چرخ اخضرى خاك درت ملي، دخمه ى چرخ اخضرى ارچه به صد هزار يل بدر ستاره لشكرى پس تو ميان اين و آن واسطه ى مخيرى از سم كوه پيكران خاك عراق بسپرى دجله در آتشين عرق خون شود از مبترىاز سر چار حد دين شحنه ى كفر بر گرى از سر چار حد دين شحنه ى كفر بر گرى