درزيى صدره ى مسيح بريد كشت اميد چون نروياند وقت تب چون به نى نبرد تب دفع عين الكمال چون نكند دى همى گفتم آه كز ره چشم مرگ ياران شنيدم از ره گوش هر كه از راه گوش كشته شود آرى آرى هم از ره گوش است نقطه ى خون شد از سفر دل من تا به غربت فتاده ام همه سال نى نى از بخت شكرها دارم صورت بخت من طويل الذيل بخت ملاح كشتى طرب است چشم بد دور بر در بختم بخت، مرغ نشيمن امل است هم ز بخت است كز مقالت من استراحت به بخت يا نعم است فخر من ياد كرد شروان به ليك تبريز به اقامت راهم به مولد قرار نتوان كرد هم به مولد قرار نتوان كرد
علمش برد و گفت گوش خر است گريه كو فتح باب هر نظر است شير گر نيستانش مستقر است رنگ نيلى كه بر رخ قمر است دل من نيم كشته ى عبر است دلم امروز كشته ى فكر است زاندرون پوست خون او هدر است كشتن قندزى كه در خزر است خود سفر هم به نقطه اى سقر است نه مهم غيبت و سه مه حضر است چند شكرى كه شوك بي مر است در وفا چون قصير با قصر است بخت فلاح كشته بطر است چرخ حلقه به گوش همچو در است روز، طفل مشيمه ى سحر است همه عالم غرائب و غرر است استطابت به آب يا مدر است كه مباهات خور به باختر است كه صدف قطره را بهين مقر استكه صدف حبس خانه ى درر است كه صدف حبس خانه ى درر است