اشتر اندر وحل به برق بسوخت نيك عهدى گمان همى بردم دل خرد مرا غمان بزرگ خوارى من ز كينه توزى بخت اى برادر بلاى يوسف نيز قوت روزم غمى است سال آورد اينت كشتى شكاف طوفانى قضي الامر كفت طوفان نيست غم چون به خواستارى منبعد كشتن قصاص خاقانى بعد كشتن قصاص خاقانى
باج اشتر ز تركمان برخاست يار، بد عهد شد گمان برخاست از بزرگان خرده دان برخاست از عزيزان مهربان برخاست از نفاق برادران برخاست كه نخواهد به ساليان برخاست كه ازين سبز بادبان برخاست به بقاى خدايگان برخاست خسرو صاحب القران برخاستاز در شاه شه نشان برخاست از در شاه شه نشان برخاست