بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
ولي تو تا لب معشوق و جام مي خواهي
دلا ز نور هدايت گر آگهي يابي
گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ
به شاهراه حقيقت گذر تواني کرد61
به فيض بخشي اهل نظر تواني کرد60
طمع مدار که کار دگر تواني کرد
چو شمع خنده زنان ترک سر تواني کرد
به شاهراه حقيقت گذر تواني کرد61
به شاهراه حقيقت گذر تواني کرد61
غزل 145
چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبي باد
صبا به خوش خبري هدهد سليمان است
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ
به تنگ چشمي آن ترک لشکري نازم
فلک غلامي حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
که بود ساقي و اين باده از کجا آورد
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد62
که باد صبح نسيم گره گشا آورد63
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد
چرا که وعده تو کردي و او به جا آورد
که حمله بر من درويش يک قبا آورد64
که التجا به در دولت شما آورد
که التجا به در دولت شما آورد
غزل 146
صبا وقت سحر بويي ز زلف يار ميآورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
فروغ ماه ميديدم ز بام قصر او روشن
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
به قول مطرب و ساقي برون رفتم گه و بيگه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار ميآورد
دل شوريده ما را به بو در کار ميآورد65
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار ميآورد66
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار ميآورد
ولي ميريخت خون و ره بدان هنجار ميآورد
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار ميآورد
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار ميآورد