تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي
پيداست نگارا که بلند است جنابت
تا باز چه انديشه کند راي صوابت
پيداست نگارا که بلند است جنابت
پيداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
اي قصر دل افروز که منزلگه انسي
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت
تا غول بيابان نفريبد به سرابت69
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت
صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت
غزل 16
خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشي کرد72
شراب خورده و خوي کرده ميروي به چمن
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
بنفشه طره مفتول خود گره ميزد
ز شرم آن که به روي تو نسبتش کردم
من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش
کنون به آب مي لعل خرقه ميشويم
نصيبه ازل از خود نميتوان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت70
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت71
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت73
که آب روي تو آتش در ارغوان انداخت
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت74
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت75
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت 76
هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت77
نصيبه ازل از خود نميتوان انداخت
نصيبه ازل از خود نميتوان انداخت