هش دار که گر وسوسه عقل کني گوش
شايد که به آبي فلکت دست نگيرد
جان ميدهم از حسرت ديدار تو چون صبح
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
بر رهگذرت بستهام از ديده دو صد جوي
حافظ مکن انديشه که آن يوسف مه رو
بازآيد و از کلبه احزان به درآيي
آدم صفت از روضه رضوان به درآيي20
گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيي
باشد که چو خورشيد درخشان به درآيي21
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيي22
وقت است که همچون مه تابان به درآيي
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآيي
بازآيد و از کلبه احزان به درآيي
بازآيد و از کلبه احزان به درآيي
غزل 495
مي خواه و گل افشان کن از دهر چه ميجويي
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
امروز که بازارت پرجوش خريدار است
درياب و بنه گنجي از مايه نيکويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه ميگويي
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي
اي شاخ گل رعنا از بهر که ميرويي
درياب و بنه گنجي از مايه نيکويي
درياب و بنه گنجي از مايه نيکويي