غزل 125
شاهد آن نيست که مويي و مياني دارد
شيوه حور و پري گر چه لطيف است ولي
چشمه چشم مرا اي گل خندان درياب
گوي خوبي که برد از تو که خورشيد آن جا
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردي
خم ابروي تو در صنعت تيراندازي
در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز21
با خرابات نشينان ز کرامات ملاف22
مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سراي
مدعي گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زباني و بياني دارد
بنده طلعت آن باش که آني دارد
خوبي آن است و لطافت که فلاني دارد
که به اميد تو خوش آب رواني دارد
نه سواريست که در دست عناني دارد
آري آري سخن عشق نشاني دارد 20
برده از دست هر آن کس که کماني دارد
هر کسي بر حسب فکر گماني دارد
هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد
هر بهاري که به دنباله خزاني دارد
کلک ما نيز زباني و بياني دارد
کلک ما نيز زباني و بياني دارد
غزل 126
جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد
با هيچ کس نشاني زان دلستان نديدم
هر شبنمي در اين ره صد بحر آتشين است23
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن24
چنگ خميده قامت ميخواندت به عشرت25
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز26
احوال گنج قارون کايام داد بر باد
گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان27
کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهي کس در جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد
اي ساروان فروکش کاين ره کران ندارد
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
کان شوخ سربريده بند زبان ندارد
زيرا که چون تو شاهي کس در جهان ندارد
زيرا که چون تو شاهي کس در جهان ندارد