ناموس عشق و رونق عشاق ميبرند
گره از کار فروبسته ما بگشايند
دل قوي دار که از بهر خدا بگشايند
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند
تا حريفان همه خون از مژهها بگشايند
که در خانه تزوير و ريا بگشايند
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند
عيب جوان و سرزنش پير ميکنند
اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
به صفاي دل رندان صبوحي زدگان
نامه تعزيت دختر رز بنويسيد
گيسوي چنگ ببريد به مرگ مي ناب
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
حافظ اين خرقه که داري تو ببيني فردا
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند
غزل 203
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود196
نيکي پير مغان بين که چو ما بدمستان
دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي
از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل199
دل چو پرگار به هر سو دوراني ميکرد
مطرب از درد محبت عملي ميپرداخت200
ميشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوي
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
رونق ميکده از درس و دعاي ما بود 197 و 198
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود
کاين کسي گفت که در علم نظر بينا بود
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود
بر سرم سايه آن سرو سهي بالا بود
رخصت خبث نداد ار نه حکايتها بود
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
غزل 204
ياد باد آن که نهانت نظري با ما بود
ياد باد آن که چو چشمت به عتابم ميکشت
ياد باد آن که صبوحي زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
معجز عيسويت در لب شکرخا بود
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود