غزل 247
صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
به شکر آن که شکفتي به کام بخت اي گل
حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
کنون که چشمه قند است لعل نوشينت
مکارم تو به آفاق ميبرد شاعر
چو ذکر خير طلب ميکني سخن اين است
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار
وز او به عاشق بيدل خبر دريغ مدار
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار77
کنون که ماه تمامي نظر دريغ مدار
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار78
سخن بگوي و ز طوطي شکر دريغ مدار
از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار
که در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار
غزل 248
اي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر
قلب بيحاصل ما را بزن اکسير مراد
در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
در غريبي و فراق و غم دل پير شدم
منکران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان
ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن 79
دلم از دست بشد دوش چو حافظ ميگفت
کاي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر
يعني از خاک در دوست نشاني به من آر
ز ابرو و غمزه او تير و کماني به من آر
ساغر مي ز کف تازه جواني به من آر
وگر ايشان نستانند رواني به من آر
يا ز ديوان قضا خط اماني به من آر
کاي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر
کاي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر