خون شد دلم از حسرت آن لعل و ان بخش
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
که مرهمي بفرستم که1) خاطرش خستم
اي درج محبت بهمان مهر و نشان باش
که خدمتي به سزا برنيامد از دستم
که مرهمي بفرستم که1) خاطرش خستم
که مرهمي بفرستم که1) خاطرش خستم
غزل 316
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
زلف را حلقه مکن تا نکني دربندم
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
رخ برافروز که فارغ کني از برگ گلم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي
من از آن روز که دربند توام آزادم2)
ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم
غم اغيار مخور تا نکني ناشادم
قد برافراز که از سرو کني آزادم
ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم
شور شيرين منما تا نکني فرهادم
تا به خاک در آصف نرسد فريادم14
من از آن روز که دربند توام آزادم2)
من از آن روز که دربند توام آزادم2)
1) چنين است در غالب نسخ، بعضي ديگر: چو،
2) اين مصراع از سعدي است در مطلع غزلي در بدايع:
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که بدست تو اسير افتادم
پادشاهم که بدست تو اسير افتادم
پادشاهم که بدست تو اسير افتادم