ناز را رويى ببايد همچو ورد يا بگستر فرش زيبايى و حسن نيكويى و لطف گو با تاج و كبر در سرت بادست و بر رو آب نيست زشت باشد روى نازيبا و ناز جوهرت ز اول نبودست اين چنين زر ز معدن سرخ روى آيد برون كى كند ناخوب را بيداد خوب تو همه بادى و ما را با تو صلح ليكن از ياد تو ما را چاره نيست ناز با ما كن كه دربايد همى ور نا خواهى كه باشد جفت تودر جهان امروز بردار برد اوست در جهان امروز بردار برد اوست
چون ندارى گرد بدخويى مگرد يا بساط كبر و ناز اندر نورد كعبتين و مهره گو با تخته نرد پس ميان ما دو تن زين ست گرد صعب باشد چشم نا بينا و درد با تو ناز و كبر كرد اين كار كرد صحبت ناجنس كردش روى زرد چون كند نامرد را كافور مرد ما ترا خاك و ترا با ما نبرد تا دين خاكست ما را آب خورد اين نياز گرم را آن ناز سرد با سنايى چون سنايى باش فردباردى باشد بدو گفتن كه برد باردى باشد بدو گفتن كه برد