گر شبى عشق تو بر تخت دلم شاهى كند باد لطفت گر به دارالملك انسان بروزد من چه سگ باشم كه در عشق تو خوش يك دم زنم هر كه از تصديق دل در خويشتن كافر شود بى خود ار در كفر و دين آيد كسى محبوب نيست خفته ى بيدار بنگر عاقل ديوانه بين تا درين دارى به جز بر عشق دارايى مكنساحرى دان مر سنايى را كه او در كوى عقل ساحرى دان مر سنايى را كه او در كوى عقل
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهى كند هر يكى را بر مال يوسف چاهى كند آدم و ابليس يك جا چون به همراهى كند بى خلافى صورت ايمانش دلخواهى كند مختصر آنست كار از روى آگاهى كند كو ز روى معرفت بى وصل الاهى كند عاشق آن كار خود از آه سحرگاهى كندعشقبازى با خيال ترك خرگاهى كند عشقبازى با خيال ترك خرگاهى كند