روزى دل من مرا نشان داد گفتا بشنو نشان ماهى خورشيد رهى او نزيبد يك روز مرا بخواند و بنواخت برداشت پياله و دمادم من دانستم كه مى بلاييست از باده چنان مرا بيازرد
از باده چنان مرا بيازرد
وز ماه من او خبر به جان داد كو نامه ى عشق در جهان داد مه بوسه ورا بر آستان داد و آنگاه به وصل من زبان داد مى داد مرا و بى كران داد ليكن چه كنم مرا چو ز آن داد كز سر بگرفت و در ميان داد
كز سر بگرفت و در ميان داد