اگر در كوى قلاشى مرا يكبار بارستى ار اين ناسازگار ايام با من سازگارستى اگر نه محنت اين نامساعد روزگارستى اگر در پارسايى خود مرا او را دوستارستى هرانكو در دلست او را كنون اندر كنارستى دليل صدق او دايم سنايى را بهارستى اگر از غم دل مسكين عاشق را قرارستى گل از هجران اقطارش ميان كارزارستى مرا هفتم درك با او بدان دارالقرارستى چرا گويى سنايى اين گر او را خود شكارستىاگر شخص سنايى را جهان سفله يارستى اگر شخص سنايى را جهان سفله يارستى
مرا بر دل درين عالم همه دشخوار خوارستى سرو كارم هميشه با مى و ورد و قمارستى مرا با زهد و قرايى و مستورى چكارستى سنايى را به ماه نو نسيم نوبهارستى دلش همواره شادستى و كارش چون نگارستى نهان وصل او دايم بر او آشكارستى جهنم پيش چشم سر سرير شهريارستى دل از اميد ديدارش ميان مرغزارستى سماوات العلى بى او حميم هفت نارستى ز دست سينه ى كبك درى او را در آرستىچو ديگر مدبران دايم به گردون بر سوارستى چو ديگر مدبران دايم به گردون بر سوارستى