دلبرا تا نامه ى عزل از وصالت خوانده ام بر نشان هرگز نديدم بر دل بى رحم تو ظن مبر جانا كه من برگشته ام از عاشقى زان همى كمتر كنم در عشق فرياد و خروش حق خدمتهاى بسيار مرا ضايع مكنهم تو رس فرياد حالم حرمت ديرينه را هم تو رس فرياد حالم حرمت ديرينه را
اى بسا خون دلا كز ديده بر رخ رانده ام گر چه هر تيرى كه اندر جعبه بد بفشانده ام يا دل از دست غم هجران تو برهانده ام كاتش دل را به آب ديدگان بنشانده ام زان كه روزى خوانده بودم گرچه اكنون رانده امرحم كن بر من نگارا ز آنكه بس درمانده ام رحم كن بر من نگارا ز آنكه بس درمانده ام