زان چشم پر از خمار سرمست اندر عجبم كه چشم آن ماه يا بر دل خسته چون زند تير بس كس كه ز عشق غمزه ى او برد او دل عاشقان آفاق چون دانست او كه فتنه بر خاست يك شهر ازو غريو دارند دارند به پاى دل ازو بندتا عزم جفا درست كرد او تا عزم جفا درست كرد او
پر خون دارم دو ديده پيوست ناخورده شراب چون شود مست بى دست و كمان و قبضه و شست زنار چهار كرد بر بست پيچند بر آن دو زلف چون شست متوارى شد به خانه بنشست زان نيست شگفت جاى آن هست دارند به فرق سر ازو دستدست همه عاشقانش بشكست دست همه عاشقانش بشكست