فاذا بحثنا هذا النوع من البحث أمكننا أن نستنتج به أنّ كذا موجود وكذا ليس بموجود. ولكنّ البحث عن الجزئيات خارج من وسعنا، على أنّ البرهان لايجرى فى الجزئىّ بما هو متغيّر زائل، ولذلك بعينه ننعطف فى هذا النوع من البحث الى البحث عن حال الموجود على وجه كلّىّ فنستعلم به احوال الموجود المطلق بما أنّه كلّىّ.
در فلسفه از امور جزئى بحث نمى شود
ترجمه
پس وقتى در فلسفه بحث را به سبك و روش برهانى انجام داديم (كه از كليّت و قطعيّت برخوردار است)، براى ما چنين امكانى وجود خواهد داشت كه از مباحث كلى، مسائل جزئى را استنتاج نموده و بگوييم چه چيز موجود است و چه چيز موجود نيست. البته بحث از جزئيات، خارج از توان ماست. مضافاً به اينكه برهان در امور جزئى به دليل اينكه متغيّر و نابود شدنى است، جارى نمى شود. دقيقاً به همين دليل (كه برهان در جزئى جارى نمى شود) در مباحث فلسفى به حال موجود به نحو كلى توجه مى كنيم، تا بدين روش (قياس برهانى) احوال موجود مطلق را به عنوان يك حقيقت كلى و عام به دست آوريم.
شرح
همانطور كه اجمالا گفته شد نحوه سلوك در فلسفه اُولى، قياس برهانى است. كُليّت و يقين آورى دو خصوصيت بارز براى قياسات برهانى است. و هرگاه با اين ابزار به احكام كلى حاكم بر حوزه وجود واقف شديم، خواهيم توانست از باب استنتاج، كه عبارت باشد از پى بردن از امور كلى به احوال جزئيات، از احكام كلى موجود مطلق به احكام موجود جزئى پى ببريم و بگوييم چه چيز موجود است، چون احكام موجود را دارد و چه چيز موجود نيست، چون احكام موجود را ندارد. البته مقصود بالذات ما در فلسفه پى بردن به احوال اشياء جزئى نيست; زيرا اعتبار احكام جزئى محدود است و قابل سرايت به ديگر افراد نيست. لذا با كشف حكم جزئى نمى توانيم به حكم جزئى ديگر يا به حكم كلى نائل شويم. از اين رو، در منطق گفته اند «الجزئى لايكون كاسباً و لا مكتسباً» يعنى از مطلب جزئى نمى توان يك مطلب كلى را كسب كرد و جزئى نمى تواند كسب كننده حكم كلى باشد. همانگونه كه در مسير كشف حقايق به دنبال احكام جزئى نمى رويم، بلكه در پى احكام كلى هستيم، پس جزئى مطلوب و مكتسب ما نيز نيست.(1)بنابراين اگر از شناخت احوال كلى موجود به شناخت موجودات جزئيه و تميّز آنها از آنچه موجود نيست مى رسيم، اين نه از باب آن است كه به دنبال كشف جزئيات هستيم، بلكه از باب استنتاج احكام جزئى از احكام كلى و به عبارت ديگر انطباق حكم كلى، بر افراد آن هستيم.
متن
ولمّا كان من المستحيل أن يتصف الموجود بأحوال غير موجودة، انحصرت الأحوال المذكورة فى أحكام تساوى الموجود من حيث هو موجود، كالخارجيّة المطلقة والوحدة العامّة والفعليّة الكلّيّة المساوية للموجود المطلق، او تكون أحوالا هى أخصّ من الموجود المطلق. لكنّها وما يقابلها جمعياً تساوى الموجود المطلق، كقولن «الموجود إمّا خارجىّ او ذهنّى، و الموجود إمّا واحد او كثير، والموجود إمّا بالفعل او بالقوّة» و الجميع، كما ترى، امور غير خارجة من الموجوديّة المطلقة، والمجموع من هذه الأبحاث، هو الذى نسمّيه «الفلسفة».