داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
فرمود: آنچه همراه دارى بياور، من آن سنگ كوچك را به آن حضرت دادم ، آن حضرت مانند على (ع ) با انگشتر
خود به آن مهر زد، به طورى كه جاى مهر بر آن سنگ نقش بست .بعد از آنكه امام حسن (ع ) در دنيا رفت ، به حضور امام حسين (ع ) كه در مسجد رسول خدا (در مدينه ) بود رفتم
، مرا نزد خود خواند و به من خوش آمد گفت ، و آنگاه فرمود: (دليل آنچه را كه مى خواهى موجود است ،
آيا نشانه امامت را مى خواهى ؟).گفتم : آرى اى آقا من .فرمود: (آنچه با خود دارى بياور).من آن سنگ كوچك را به او دادم ، آن حضرت انگشترش را بر آن زد، و جاى آن مهر بر آن سنگ نقش بست .پس از امام حسين (ع ) به حضور امام سجاد(ع ) رفتم ، در اين هنگام به قدرى پير شده بودم كه رعشه در اندامم
افتاده بود و براى خود صد و سيزده سال شمردم (كه از عمرم رفته ) ديدم آن حضرت در ركوع و سجود است و به
عبادت اشتغال دارد(و به من توجه ندارد) نا اميد شدم ، ولى آن حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد،
با اشاره او جوانيم باز گشت (تا اينكه نمازش تمام شد.)گفتم : اى آقا من از دنيا چه اندازه گذشته و چقدر مانده است ؟فرمود: به آنچه گذشته است آرى (علم به آن داريم ) و به آنچه مانده است نه (از غيب است و غير خدا آن را نمى
دارند)، آنگاه به من فرمود: آنچه با خود دارى بياور، من آن سنگ كوچك را به آن حضرت دادم ، انگشتر خود
را بر آن زد، و جاى انگشترش بر آن نقش بست .پس از امام سجاد(ع ) نزد امام باقر(ع ) رفتم ، آنحضرت نيز بر آن سنگ مهر زد، سپس نزد امام صادق (ع ) رفتم ،
او نيز بر آن سنگ مهر زد، و بعد از او نزد امام كاظم (ع ) رفتم ، او نيز بر آن سنگ مهر زد، و بعد از او به
حضور امام رضا(ع ) رفتم ، او نيز بر آن سنگ مهر زد، و مهرش بر آن ، نقش بست . (128)حبابه ، والبيه ، پس از آن نه ماه زنده بود، چنانكه از محمد بن هشام ، نقل شده است . (129)