داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
على (ع ) مى گويد: در اين هنگام ، پيامبر(ص ) انگشترش را از دستش بيرون كرد و به من داد و فرمود: تا من
زنده هستم ، اين انگشتر را بدست خود كن ، هنگامى كه آن انگشتر را گرفتم و در انگشت دستم نهادم و به آن
انگشتر نگاه كردم ؛ فتمنيت من جميع ما ترك الخاتم : (... (آنچنان به نظرم بزرگ جلوه كرد) كه آرزو كردم
كه در ميان همه آنچه از پيامبر(ص ) مانده ، همين انگشتر را داشته باشم ) (كه از جهت شرافت ، كرامت ،
افتخار، بركت و عزت ، براى من كافى است ).سپس پيامبر(ص ) با صداى بلند، بلال حبشى را صدا زد و فرمود:(اى بلال ! آن كلاه خود، و زره ، و پرچم ، و پيراهن ، وذوالفقار و عمامه سحاب و جامه برد و كمربند و
عصا را به اينجا بياور).بلال آنها را آورد، على (ع ) مى فرمايد: (من تا آن لحظه ، آن كمربند را نديده بودم ، قطعه و رشته اى
آورد كه چشمها را خيره مى كرد، و معلوم شد كه از كمربندهاى بهشتى است ).پيامبر(ص ) فرمود: اى على ! اين كمربند را جبرئيل برايم آورد و گفت : (اى محمد! اين را حلقه هاى زره
بگذار، و در جاى كمربند به كمر ببند) سپس دو جفت نعلين عربى طلبيد كه يكى وصله دار و ديگر بى وصله
بود، و دو پيراهن خواست كه بايكى به معراج ، و با ديگرى به جنگ احد رفته بود، و سه كلاه را خواست كه
يكى كلاه مسافرت و ديگرى كلاه روز عيد فطر و قربان و روزهاى جمعه بود و سومى كلاهى كه در نزد اصحاب ،
آن را بر سر مى نهاد.سپس فرمود:اى بلال ! دو استر شهباء و دلدل و دو شتر عضباء و قصواء، و دو اسب جناح و حيزوم را بياور.اسب جناح همان بود كه به در مسجد بسته مى شد، و پيامبر(ص ) براى كارهاى شخصى خود، مردى را مى فرستاد،
تا بر آن سوار شود و با شتاب برود و كارهاى را انجام دهد.است حيزوم ، اسبى بود كه پيامبر(ص ) (بر آن سوار مى شد و) به او مى فرمود: (به پيش برو اى حيزوم ) (اى
بلند قامت و برجسته )، و همچنين بلال ، الاغى را كه نام آن (عفير) بود آورد.آنگاه پيامبر(ص ) آنها را تحويل على (ع ) داد و فرمود:(تا من زنده هستم ، اينها را در اختيار خود
بگير)(174)