داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
محمد حنفيه با پيشنهاد امام سجاد موافقت كرد و با هم كنار كعبه ، نزديك حجرالاسود رفتند، امام سجاد
(ع ) به محمد گفت: نخست تو در درگاه خدا تضرع كن و از خدا بخواه تا اين حجرالاسود سخن بگويد، و گواهى
دهد.محمد حنفيه به راز و نياز پرداخت ، سپس از حجرالاسود خواست تا سخن به امامت او بگويد، ولى جوابى از
حجرالاسود نيامد.امام سجاد: اى عمو! اگر تو امام بودى ، حجرالاسود جواب تو را مى داد.محمد حنفيه : اى برادر زاده ! اكنون تو دعا كن و از خدا بخواه .امام سجاد (ع ) به راز و نياز با خدا پرداخت ، سپس به حجرالاسود رو كرد و فرمود: از تو مى خواهم به آن
خداوندى كه پيمان پيامبران و اوصياء و همه مردم را در تو قرار داده (همه بايد نزد تو آيند و به پيمان
خود با خدا وفا كنند) وصى و امام بعد از امام حسين (ع ) را به ما خبر بده .ناگاه حجرالاسود، آنچنان جنبيد كه نزديك بود از جاى خود كنده شود، خداوند آن حجر را به سخن در آورد،
و آن حجر با كمال فصاحت به زبان عربى شيوا گفت : (خدايا! مقام وصايت و امامت بعد از حسين بن على (ع ) به
على پسر حسين (ع ) فرزند فاطمه دختر رسول خدا(ص ) رسيده است ).آنگاه محمد حنفيه بازگشت ، و پيرو امام سجاد(ع ) شد و امامت او را پذيرفت .(227)